دیشب بعد کلی وقت رفتیم پارک و تو چمن ها نشستیم .

از لحظه ای که نشستیم یه پسر حدودا 2 و نیم ساله از خانواده کناری هی میاومد دخترک یک و نیم ساله ی مارو مثلا ناز میکرد ! یه جوری نازش میکرد که هی نزدیک بود بیفته و از اون طرف هم هی دایی اون پسر داد میزد برو برو نازش کن !! چند بار من چیزی نگفتم یه بارش نزدیک خودم بود جوری سر دخترم رو فشار داد که من اون حالت بده شدم ! دستشو گرفتم کشیدم بچه افتاد . یک صدم ثانیه مونده بود که بلند شم حرکت کنم برای نابوددد کردن داییه پسره .

تقریبا دور و بری های من میدونن که من عصبانیت بدی دارم و حتی اینو میگم که من توی درگیری ها بیشتر از خودم میترسم تا از طرف مقابل . یعنی بیشتر میترسم که کاری دست ِ طرف بدم . برای همینه بیشتر از درگیری دوری میکنم تا جایی که بشه .

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها